شهرافتاب

شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست
شهرافتاب

شهرافتاب

هیچ گاه برای تازه شدن دیر نیست






دقت کردی؟؟!؟

گاهی.....جای رحمت میشویم زحمت
جای محرم میشویم مجرم
جای ژست میشویم زشت
جای یار میشویم بار
جای قصه میشویم غصه
جای زبان میشویم زیان
پس زیادی به خودمان مغرور نباشیم چون بایک نقطه جابجا میشویم...!!!

نگاه و فریاد

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم  

 هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر  هم داد می‌کشند؟ 

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را  از دست می‌دهیم. 

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند اما پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند. 

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است. 

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد. 

  

تو تنها نیستی

  

  جهانی باش و جهانی فکر کن! راز جهانی شدن، گذشتن از روزمرگی هاست.

  گذشتن از بیهوده ها و چیزهای بی ارزش است و اندیشیدن به افق های تازه.

  راز جهانی شدن در این است که تو دنیایت را بزرگتر کنی... جهانی شدن یعنی  

  

  اینکه  تو، انسان هستی فراتر از شغل و مقامت.  فراتر از آدرس خانه و میزان  

 

  دارایی هایت.  دنیا به خانه تو و همسایه  دیوار به دیوارت خلاصه نمی شود. دنیا  

 

  بزرگتر وفراتر از این است که تاکنون می اندیشی. جهانی شدن را آغاز کن تا از  

 

  پوچ  نگری ها  رها شوی! جهانی شدن یعنی که تو تنها  نیستی. یعنی تو که به  

 

  جهانِ  هستی  متصلی!    

 

 

 

  یعنی سلول های بدن تو با همه جهان در ارتباط است!

  به ستاره ها فکر کن ! وبزرگ بیندیش! بگذار تا افکارت رشد کند.

  اجازه نده انسان های حقیر و ناچیز تو را به سوی خشم بکشاند، ناچیزها را رها  

 

  کن . بزرگ شوجهانی شو!  آنگاه دیگر از دروغ و بدگویی لذت نمی بری! هرگز 

  حسادت نمیکنی، هیچ کینه ای به دل نمی گیری! هیچ گاه در زندگی خصوصی مردم  

  تجسس نمی کنی! جهانی شو! 

  تا برای یک لقمه نان، بیشتر، سر کسی کلاه نگذاری! جهانی شو!

  تا بدون هیچ چشم داشتی به همه موجودات زنده کمک کنی! جهانی شو! تا از یک بعدی خارج شوی!

  آنگاه در همه لحظات زندگی ات خدارا لمس می کنی!     

 

مانعی برای پیشرفت

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:" دیروز فردی که همیشه در اداره مانع پیشرفت شما بود، درگذشت.مراسم تشییع جنازه فردا ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود."

در تمام اداره صحبت از این اعلامیه عجیب بود.همه از خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت شده بودند اما د عین حال کنجکاو بودند بدانند کس که مانع پیشرفت آنها شد، چه کسی بوده است.

فردا صبح همه کارمندان ساعت 10 به سالن اجتماعات رفتند. رفته فته جمعیت زیاد شد صدای پچ پچ در سالن پیچیده بود. همه باهم گفتند: "این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره شده بود؟خوب شد که مُرد!" در همان حال نیز فکرهای رنگارنگی از موفقیت ها و کارهای نکرده به ذهنشان می آمد و خوشحال تر می شدند.

کارمندان در صفی قرار گرفتند تا یکی یکی برای ادای احترام به کنار تابوت روند ولی قتی به درونن تابوت نگاه می کردند، ناگهان خشکشان می زد زبانشان بند می آمد. درون تابوت آیینه ای بود که هرکس، به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیزدرون تابوت بود:

"تنها یک نفر می تواند مانع پیشرفت و رشد شما شود و او نیز کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول و به خودتان کمک کنید. زندگی شما با تغییر رییس، دوستان، والدین، شریک زندگی یا محل کارتان دست خوش تغییر نمی شود، زندگی شما فقط وقتی تغییر می کند که شما باورهای نادرست و محدود کننده خود را کنار بگذارید."

ماجراهای من و زندگی من

می دانم روزی خواهم خندید به دغدغه های امروز، روزی بعد از فردا ، آنگاه که از ماجرا به خاطره تبدیل شدند...  

 
 
 

از این همه همهمه و داد و قال مخصوص روزهای آخر سال – که بسیار دوستش دارم- چیزی نمیشنوم جز سکوت... فقط می بینم ، درست انگار به تماشای فیلمی نشسته و دکمه میوت را زده ام ... همه میایند ، میروند ، میگویند و حتی فریاد میزنند و من فقط نگاه میکنم و چیزی نیست جز سکوت... تنها نگاه میکنم با سکوت، بماند که گهگاه لبخندِ بی روحی هم میزنم جهت همراهی!....سکوت شده ام با اینکه پر از حرفم، همانطور که پر از دردم ولی درد نمی کشم، سِرّ شده ام ... درست مثل لحظه بعد از اپیلاسیون! اینقدر درد کشیده ام و از درد سرّ شده ام که اگر الان عمل پیوند کلیه هم رویم انجام بدهند باز هیچ نمیفهمم...

 

حال خوبی دارد این سِرّی و سکوت... مثل مستی می ماند، بی گیجی، بی تِلو تِلو ... صاف راه میروم ،کار هم میکنم ولی در "حال"خودم هستم، در سکوت درون خودم بسر میبرم و بیرون فقط حضور فیزیکی دارم، گاهی اینقدر با بیرونم بیگانه ام و با چشمهای گرد شده به آن نگاه میکنم که انگار از سکانس دیگری کات شده و روی صحنه دیگری مونتاژ شده ام ... فقط هستم ،آرامم ولی آرامم از خانواده آرامش نیست، یک جور دیگریست...

 

حال خوبی دارد این سِرّی و سکوت... اینقدر خوب که اگر هنرمند بودم همه چیز برای خلق یک اثر هنری فراهم بود... حیف که نه  جان کیج * شدم و نه راشنبرگ **... سیب زندگی ما هم چرخید و چرخید و وسط کار افتاد و ما فقط شدیم"مامان امیرسام" ، نه قطعه ای خلق کردیم و نه تابلویی کشیدیم و نه...  نمیدانم بگویم از این مامان امیرسام شدن، من حیف شدم یا امیرسام که مادر بی هنری چون من دارد ...

 

 

با تمام این حرفها، "حال خوبی دارم" و این هم برای خودش هنریست، آن هم از نوع کانسب چوآل!!!! کافیست 4 دقیقه و 33 ثانیه به من دقت کنید! اثری به مفهومی مفهوم، قابل تکثیر با تعریف و غیر قابل فروش و بی امضا.

 

 

--------------------------------------------------------------------

*جان کیج نوازنده معروف به جایی رفته بود که سکوت محض را تجربه کند! حقیقت امر آنچه درک کرد، امکان ناپذیری سکوت، او را به سمت ساخت معروفترین قطعه اش سوق داد: 4 دقیقه و 33 ثانیه ، سکوت. قطعه‌ای که در آن این پیانیست، 4 دقیقه و 33 ثانیه پشت پیانو نشست، بدون اینکه حتی یک کلید را بنوازد.

** راشنبرگ نقاش و نوازنده ،یک سری کار با نام نقاشی های سفید خلق میکند. بومهای سفید آویزانی که سایه های بازدیدکنندگان بر روی آنها می افتاد.

تست شخصیت

 

 

 

 

شاید یکى از ناخوشایندترین و احتمالاً آزاردهنده ترین ویژگیهاى افراد، سطحى بودن آنها باشد. همه ما کسانى را مى شناسیم که قضاوت آنها درباره افراد نهایتاً به ظاهر آنها محدود مى شود و همه چیز را در حد همان که مى بینند، مى پذیرند.

براى اینگونه افراد فکر کردن به آنچه ممکن است در پس ظواهر نهفته باشد، نامفهوم است و همین مسأله اطرافیانشان را مى آزارد.

حالا شما مى دانید که چقدر سطحى نگر هستید؟

تست امروز ما جواب سؤال تان را مشخص خواهد کرد.

مهم ترین ویژگى یک دوست به نظر شما چه باید باشد؟
ـ صداقت (۱
ـ هوش (۲
ـ محبوبیت (۳
ـ کسى که با من هماهنگ باشد (۰

زمانى که با افراد ثروتمند برخورد مى کنید، اولین واکنش شما چیست؟
ـ واکنش خاصى نشان نمى دهم. (۰
ـ سعى مى کنم توجه آنها را جلب کنم. (۴
ـ کاملاً بى تفاوت نسبت به آنها رفتار مى کنم. (۲
ـ از آنها دور مى شوم. (۳

به نظر شما شکست در یک رابطه عاطفى چه عواقبى دارد؟
ـ اتفاقى است مانند دیگر اتفاقات زندگى. (۱
ـ تجربیات افراد را افزایش مى دهد. (۰
ـ یک رابطه جدید مى تواند به راحتى جایگزین آن شود. (۴
ـ هرگز نمى توان آن را فراموش کرد. (۳

شما چقدر مطالعه مى کنید؟
ـ دیگران مى توانند جواب سؤالهاى من را بدهند. (۴
ـ به ندرت، مگر اینکه ضرورتى باشد. (۱
ـ بسیار زیاد. مطالعه یکى از سرگرمى هاى من است. (۰
ـ به ندرت، البته به جز زمان امتحانات! (۳

آیا ممکن است زمانى که مادر شما در خانه مریض است، از یک میهمانى دوستانه صرفنظر کنید؟
ـ بله (۰
ـ خیر (۵

آیا شما چیزهایى را که قرض مى گیرید، پس مى دهید؟
ـ مگر چیزى را که قرض مى گیرید، باید پس داد؟ (۴
ـ تمام سعى ام را مى کنم که فراموش نکنم. (۰
ـ به ندرت (۳
ـ معمولاً (۱

به نظر شما مهم ترین افراد در یک جمع چه کسانى هستند؟
ـ کسانى که شما دوست دارید. (۰
ـ محبوب ترین افراد جمع (۳
ـ افرادى که به نوعى مى توانند شما را کمک کنند. (۲
ـ افراد خوش پوش و ثروتمند (۴

و اما پاسخ تست شخصیت:
______________________

از صفر تا ۹ امتیاز: تبریک مى گوییم. شما خیلى فرد مهربانى نیستید، اما از طرف دیگر به ویژگیهاى ذاتى افراد و نکات درونى توجه فراوانى نشان مى دهید. بهتر است کمى هم به منافع دیگران توجه کنید!

از ۱۰ تا ۱۹ امتیاز: شما به اندازه عامه مردم سطحى نگر نیستید، اما گاهى مواقع پیش مى آید که این موضوع به اوج خودش مى رسد. بهتر است کمى بیشتر به شخصیت واقعى و احساسات دیگران توجه کنید. شاید بدین ترتیب بتوانید ارزشهاى اصیل و واقعى را بهتر درک کنید و در آینده خوشحال تر از آنچه امروز هستید، باشید.

از ۲۰ تا ۲۸ امتیاز : باز هم به شما تبریک مى گوییم، شما واقعاً فرد سطحى نگرى هستید و منشأ این موضوع به خانواده شما مربوط مى شود. شما به احتمال زیاد بیش از اندازه یا کمتر از حد معمول مورد توجه ظاهرى در خانه قرار گرفته اید. شماباید یاد بگیرید که اندازه جیب آدمها، میزان محبوبیت آنها و مارک لباس شان نمى تواند معیار درستى از شخصیت آنها باشد.

The Brick

A young and successful 
executive was traveling down a neighborhood street, 
going a bit too fast in his new Jaguar. He was watching for kids darting out from between parked cars 
and slowed down when he thought he saw something.



As his car passed, no children appeared. 
Instead, a brick smashed into the Jag's side door! 
He slammed on the brakes and backed up the Jag to 
the spot where the brick had been thrown.

The angry driver  then jumped out of the car, 
grabbed the nearest kid and pushed him up 
against a parked car shouting,
 

 

'What was that all about and who are you? Just what 
the heck are you doing? That's a new car and that 
brick you threw is going to cost a lot of money. Why 
did you do it?' The young boy was apologetic.

'Please, mister.....please, I'm sorry but I didn't 
know what else to do,' He pleaded. 'I threw the 
brick because no one else would stop....' With tears 
dripping down his face and off his chin, the youth 
pointed to a spot just around a parked car. 'It's my 
brother,' he said, 'He rolled off the curb and fell 
out of his wheelchair and I can't lift him up.'

 

Now sobbing, the boy 
asked the stunned executive, 
'Would you, please, help me get him back 
into his wheelchair? He's hurt and 
he's too heavy for me.'

Moved beyond words, 
the driver tried to swallow the rapidly swelling 
lump in his throat. He hurriedly lifted the 
handicapped boy back into the wheelchair, then took 
out a linen handkerchief and dabbed at the fresh 
scrapes and cuts. A quick look told him everything 
was going to be okay.

 

'Thank you and may God bless you,' 
the grateful child told the stranger. 
Too shook up for words, the man simply watched the boy 
push his wheelchair-bound brother down the sidewalk 
toward their home.

It was a long, slow walk back to the Jaguar. 
The damage was very noticeable, 
but the driver never bothered to repair 
the dented side door. He kept the dent there to 
remind him of this message:

 

 

'Don't go through life 
so fast that someone has to throw 
a brick at you to get your attention!' 
God whispers to our souls and 
speaks to our hearts... Sometimes when we don't have 
time to listen, He has to throw a brick at us. 
It's our choice to listen or not.

چرا به زندگی ادامه میدیم؟؟؟؟

چرا زندگی میکنیم؟ اگر به هیچ شکلی از اشکال دنیای بعد از مرگ اعتقادی نداریم، پس چرا حاضریم جون خودمون رو فدای نجات جون انسانهای دیگه کنیم. با تمام لذتی که از این کار میبریم، آیا این موضوع درست نست که دقیقا بعد از مردن طوری نابود میشیم که اصلا مهم نیست قبلا چطور آدمی بودیم. اصلا مهم نیست که از ما به خوبی یاد میشه و یا به بدی. چون دیگه مطلقا وجود نداریم. از طرفی اگه زندگی ارزشش رو نداره که به خاطر ادامه دادنش جون خودمون رو به جون تعداد زیادی آدم ترجیح بدیم، پس چرا از همون اول به زندگیمون ادامه دادیم. اگه درست به قضیه نگاه کنیم اعمالمون مجموعه ای از بی فکری ها و اعمال غریزی هست. زندگی مکنیم چون تا قبل از این زندگی میکردیم و فداکاری میکنیم چون احساس بزرگی، خوب بودن و شریف بودن رو دوست داریم اما به این فکر نمیکنیم که بعد از مردن هیچ کدوم اینها ارزشی نداره.

شاید راه به هر قیمتی زنده موندن  رو پیش بگیریم. اما باز هم سوال بزرگی پیش میاد؛ اگه قراره همه چیز بعد از مردنمون تموم بشه، این همه تلاش برای چیه؟ چرا شروع به ساختن قلعه ی شنیی کنیم که هر لحظه ممکنه موج دریا بیاد و خرابش کنه؟ تحمل غم و خوشی هایی که هر هر روز برامون اتفاق میوفتن و روز بعد فراموششون میکنیم برای چیه وقتی که آخر عمرمون  چیزی زیادی ازشون به خاطر نداریم و بعد هم قطعا خواهیم مرد. چی باعث میشه به این راه پوچمون ادامه بدیم؟!

چرا سعی میکنیم برای همه چیز نظمی قائل بشیم و اتفاقاتی که اطرافمون میوفته رو فراتر از اتفاق بدونیم؟ شاید به این خاطر که راحت تر از شر سوالات بالا خلاص بشیم. شاید هم نه...

دانایی

یکی رو میشناختم که آدما رو به دو دسته تقسیم میکرد. اونایی که زندگی میکنن و اگه وقت شد فکر میکنن و اونایی که فکر میکنن و بعد اگه وقت شد زندگی میکنن. میگفت همه  ما تا وقتی بچه ایم جزء گروه اولیم ولی  هر کدوممون تو یه سنی بالاخره تصمیم میگیرم که می خوایم به گروه دوم بیاییم یا تو همون گروه اول بمونیم. بعد ها گفت که  خودش رو جزء دسته ی دوم می دونه.

 یه روزی که باهاش حرف میزدم بهم گفت «می دونی بین تمام چیزایی که گروه اول دارن و من ندارم دلم برای چی تنگ میشه؟» بعد ادامه داد که «اینکه اونا می تونن هر چند وقت یکبار کل مشکلات زندگی و بدبختیهاشون رو تقصیر زمانه و شانس و اقبال و دیگرا ن بندازن. اما من نمیتونم و این خیلی سخته. اینکه بدونی هر گندی که به زندگیت زدی مربوط به خودته، حتی یادت باشه که مربوط به کدوم بخش از زندگیته و کدوم تصمیمیه که گرفتی. و باز اون لحظه ای رو که تصمیم گرفتی یادت باشه و بدونی که حتی تو اون لحظه میدونستی با اون تصمیمت چه گندی به زندگیت میزنی و با این وجود اون کار رو کردی چون حالشو نداشتی کار دیگه ای رو بکنی.» بعد بهم نگاه کرد و گفت «همه میدونن که دونستن سخته، اما هیشکی هرگز بهت نمیگه که گاهی وقتا دونستن به هیچ دردی نمی خوره و فقط زندگیت رو بی معنی و تلخ میکنه، پس تا وقتی که نمیدونی برای چی می خوای بدونی، اصلا دنبال دونستن نرو».

آیینه ها

« نیاز باعث حرکت هست. چه بدانیم و حسش کنیم یا اینکه پنهان شده در اعماق وجودمان باشد و از آن بی خبر باشیم.

 نیاز تنها محرک ماست. در این بحثی نیست، بحث بر سر این است که نیاز باید ایجاد شود یا آنکه در ایجاد نباید دخالتی کرد و فقط باید آنرا یافت. »

اگر به چیزی که میخوایمش نرسیم ناراحت میشیم. درسته که با انداختن گناه به دوش بقیه، اونا رو مقصر این شکست میدونیم. اما ناراحتیمون اینه که میدونیم لیاقت یا صلاحیت رسیدن به اون چیز رو نداشتیم. اما هرگز به این موضوع اعتراف نمیکینم،حتی پیش خودمون. برای همینه که از هر روشی استفاده میکنیم که بهش برسیم. اگه اسباب بازی هست، با گریه و زاری، اگر نمره هست با تقلب و سفارش، اگه عشق هست با دروغ و خودبزرگ نمایی، اگر کار هست با پارتی، اگه پول هست با دزدی، اگه قدرت هست با نیرنگ و  ... .

ما ارزش رو تو داشتن میدونیم، در داشتن اون اسباب بازی و نمره و عشق و کار و پول و مال و قدرت و ... . اما تا به حال به این فکر کردین که شاید ارزش تو این چیزا نباشه. تا حالا فکر کردین که نداشتن اینها به معنی بازنده بودن نیست. تا حالا فکر کردین این جنس حرفایی که میزنم، حرفای یک بازنده نیست!

ما «دروغ» میکنیم، در تمام ابعاد زندگیمون. برای اینکه با این دروغ رو در رو نشیم تمام آینه ها رو از سر راه بر میداریم، به اسم ضعف، ترس، بزدلی، بازنده بودن، و حتی به اسم دروغ! اما اگر یه روز شجاعتش رو داشتیم که بدون هیچ گونه خودفریبیی، صاف و ساده به یک آینه ی کامل نگاه کنیم، اگر یک روز این کار رو کردیم، شاید از چیزی که توش میبینیم متحیر بشیم. شاید ببینیم که آرزوها و اهداف زندگیمون، تفکر و جهان بینی واقعیمون، چیزی بسیار متفاوت تر از چیزی هست که الان به اون اعتقاد داریم. شاید ما اون تصویر توی آینه رو نشناسیم. شاید برای این سالهاست روحمون نخندیده چون با ما بیگانه شده. اما تو این رابطه طلاقی وجود نداره، پس سوخته و ساخ... نه، سوخته و باز هم سوخته.

شاید حس خوشبختیی که بیشتر از چند چند ثانیه طول میکشه فقط وقتی به سراغ آدم بیاد که آدم به اصل خودش برگرده و خودش باشه، نه اون کپی تقلبیی باشه که محیط اطرافش اونو به سمت ساختنش هل دادن. شاید گشتن دنبال هدف ما رو از هدفی که از قبل با ما بوده، هدفی که ما بیشترین سازگاری رو با اون داریم، دور کنه. شاید...

اما همیشه یک چیز رو به یاد داشته باشیم، تمام آینه ها راست نمیگن، تما آینه ها اون چیزی که هستیم رو بهمون نشون نمیدن. پس در انتخاب آینه دقت کنیم چون چیزی بدتر از یک هدف واقعی دروغین ما روبه سمت تباهی و یاس پرت نمیکنه.